.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۷۰→
چشمای نیکا شده بود قده دوتاهندونه...گیج وگنگ به من اشاره کردوگفت:این؟!!این به ارسلان اشاره کردوادامه داد:تورو کول کرده؟!!یه چیزی بگوباعقل جور دربیاد...
متین خنده ای کردوبی رمق گفت:ولش کن بابا نیکا!!این بیچاره زیادی راه رفته الان مخش هنگ کرده نمی دونه چی داره میگه!
اخم غلیظی روی پیشونی ارسلان نقش بسته بود...کلافه گفت:این من وکول...
نباید میذاشتم قضیه روبه نیکا و متین بگه!!اگه اونابفهمن که ارسلان من وکول کرده بدبخت میشم!!
جیغ بلندی زدم وپریدم وسط حرف ارسلان:
- آی!!آی...آی پام!!!
ارسلان نگاه گذرایی به من انداخت وروکرد به متینو ارسلان و ادامه داد:
دوباره جیغ زدم:
- آی...آی!!!پام چقد درد می کنه...
بادست وسروچشم وابرو ولب بهش اشاره می کردم که نگه!!هی ابروم وبه سمت بالا تکون میدادم...لبم وگاز می گرفتم...دست وسرم وتکون میدادم...
نیکاومتین باتعجب به من خیره شده بودن...نیکا آروم به گونه اش زدوگفت:وای خاک به سرم!!رهاخل شد...
امیرخندیدوشیطون گفت:منم خل شدم!!باباهممون خل شدیم...ازساعت ۷ صبح تا الان یه بند داریم راه میریم...دیانای بیچاره هم اون همه راه رفته خب حق داره خل بشه دیگه!!درد پاش زده به چشم وابرو وسرودست ولبش کلا رفته توهنگ...لبش وگزیدوادامه داد:سکته ناقص نزده باشه یه وخ؟!!
نیکا چشم غره ای بهش رفت که باعث شد نیشش بسته بشه!!
درتمام مدتی که متین داشت حرف میزد،من سعی می کردم که به هرطریقی که شده به ارسلان حالی کنم که چیزی به نیکو اینانگه ولی این ارسی گودزیلا انگار نه انگار!!بالبخند شیطونی روی لبش زل زده بودبهم...مثل اینکه ارسلان خره فکرای شیطانی در سرداره...پس آقای ارسلان خان قصد دارن من ولو بدن؟!!بچه پررو...مگه دیگه باهام مهربون نشده بودی؟!پس چرا حالاداری لوم میدی؟!!توکه می دونی اگه بگی من وکول کردی شرفم میره کف پام،پس چرا می خوای بگی؟نکنه دوباره هوس اذیت کردن ودعوا وکل کل زده به سرت؟!!جون به جونت کنن همون ارسی گودزیلای سابقی...
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود...دست از شکلک درآوردن وتلاش وتقلا برداشتم ونگاهم وازش گرفتم...
ارسلان روکردبه متین و نیکا وگفت:داشتم می گفتم...کجابودم؟!
امیرگفت:داشتی می گفتی که دیاناتوروکول نکرده...
- آهان آره...منظورم این بودکه من...
به اینجاش که رسید،جیغ زدم:
- آی!!!پام...نه...نه...
نیکا و متین باتعجب زل زده بودن به من...ارسلانم چشمای مشکیش ودوخته بودبه من...شیطنت توچشماش موج میزد...
نیکا متعجب گفت:چی نه؟!
لبخند مصنوعی زدم وگفتم:هیچی...
وباحرص زل زدم به ارسلان!!!هنوزم همون لبخند شیطون روی لبش بود... دلم می خواست تک تک موهاش وباهمین دستای خودم بِکَنم!!مگه نگفتی من واست مهمم؟!!پس چرا داری اذیتم می کنی؟!هان؟!!
متین خنده ای کردوبی رمق گفت:ولش کن بابا نیکا!!این بیچاره زیادی راه رفته الان مخش هنگ کرده نمی دونه چی داره میگه!
اخم غلیظی روی پیشونی ارسلان نقش بسته بود...کلافه گفت:این من وکول...
نباید میذاشتم قضیه روبه نیکا و متین بگه!!اگه اونابفهمن که ارسلان من وکول کرده بدبخت میشم!!
جیغ بلندی زدم وپریدم وسط حرف ارسلان:
- آی!!آی...آی پام!!!
ارسلان نگاه گذرایی به من انداخت وروکرد به متینو ارسلان و ادامه داد:
دوباره جیغ زدم:
- آی...آی!!!پام چقد درد می کنه...
بادست وسروچشم وابرو ولب بهش اشاره می کردم که نگه!!هی ابروم وبه سمت بالا تکون میدادم...لبم وگاز می گرفتم...دست وسرم وتکون میدادم...
نیکاومتین باتعجب به من خیره شده بودن...نیکا آروم به گونه اش زدوگفت:وای خاک به سرم!!رهاخل شد...
امیرخندیدوشیطون گفت:منم خل شدم!!باباهممون خل شدیم...ازساعت ۷ صبح تا الان یه بند داریم راه میریم...دیانای بیچاره هم اون همه راه رفته خب حق داره خل بشه دیگه!!درد پاش زده به چشم وابرو وسرودست ولبش کلا رفته توهنگ...لبش وگزیدوادامه داد:سکته ناقص نزده باشه یه وخ؟!!
نیکا چشم غره ای بهش رفت که باعث شد نیشش بسته بشه!!
درتمام مدتی که متین داشت حرف میزد،من سعی می کردم که به هرطریقی که شده به ارسلان حالی کنم که چیزی به نیکو اینانگه ولی این ارسی گودزیلا انگار نه انگار!!بالبخند شیطونی روی لبش زل زده بودبهم...مثل اینکه ارسلان خره فکرای شیطانی در سرداره...پس آقای ارسلان خان قصد دارن من ولو بدن؟!!بچه پررو...مگه دیگه باهام مهربون نشده بودی؟!پس چرا حالاداری لوم میدی؟!!توکه می دونی اگه بگی من وکول کردی شرفم میره کف پام،پس چرا می خوای بگی؟نکنه دوباره هوس اذیت کردن ودعوا وکل کل زده به سرت؟!!جون به جونت کنن همون ارسی گودزیلای سابقی...
اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود...دست از شکلک درآوردن وتلاش وتقلا برداشتم ونگاهم وازش گرفتم...
ارسلان روکردبه متین و نیکا وگفت:داشتم می گفتم...کجابودم؟!
امیرگفت:داشتی می گفتی که دیاناتوروکول نکرده...
- آهان آره...منظورم این بودکه من...
به اینجاش که رسید،جیغ زدم:
- آی!!!پام...نه...نه...
نیکا و متین باتعجب زل زده بودن به من...ارسلانم چشمای مشکیش ودوخته بودبه من...شیطنت توچشماش موج میزد...
نیکا متعجب گفت:چی نه؟!
لبخند مصنوعی زدم وگفتم:هیچی...
وباحرص زل زدم به ارسلان!!!هنوزم همون لبخند شیطون روی لبش بود... دلم می خواست تک تک موهاش وباهمین دستای خودم بِکَنم!!مگه نگفتی من واست مهمم؟!!پس چرا داری اذیتم می کنی؟!هان؟!!
۱۹.۶k
۲۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.